همسری سر کاره و من تنهام ...
هنوز خدا بهمون نی نی نداده نمیدونم کی میخواد بده ...
یکم نگرانم ...
یکم خسته ام ...
به خاطر دل همسر مهربان موهامو بلوند کردم
خودمم خیلی خوشم اومده ....
خدایا شکرت از داشتن همسری ...
دوستت دارم ...
دیروز اصلا آقای همسرو ندیدم چون اون صبح زود رفت سرکار و من هم تا شب که
اون برگرده رفتم سرکار در نتیجه تا اون بیاد خونه من رفته بودم ...
خیلی روز بدی بود . همینجوری کلی فکر و خیال مسخره تو ذهنم هست چه برسه
به روزی که نبینمش ....
دلم براش خیلی تنگ شده ...
پریشب مامان زنگ شده بود از شنیدن صداش خوشحال شدم اما همین که گفت
پس واسه مهمونی آبجی نمیتونی بیای بغضم ترکید ...
چون به خاطر این کار لعنتی من هیچ وقت هیچ ومهمونی رو نمیتونم برم از طرفی
چون همشون دور هم جمع میشن دل من از دلتنگی مخواد بترکه....
..........
هنوز هم .....